سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ترانه بارانی
دوشنبه 90/6/14
ن ... پیام های شما 

جملات فلسفی


سه شنبه 90/6/8
حکمت خدا ... پیام های شما 

 

 

            تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده،   افتاده 
            
بود.
           
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
           
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از 
           
خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید.
           
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که
           
کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
           
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
           
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
            «
خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
           
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

            کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
            نجات دهندگان می گفتند:
            "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم" تبسم


 

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جاوا اسکریپت